چرا من فقط وقتی از دردم حرف میزنم خوبم

چرا وقتی سرم از فکر و ایده پر باید با ذوق دقیقا مثل بچه ها با یکی اونا رو در میون بگذارم وگرنه سرم منفجر میشه

چرا من دلم میخواد با ادما حرف بزنم 

چرا من از تنهایی متنفرم 




اخه لعنتی وقتی یهو دور و برم رو خالی کردی از عزیزانم فکر اینو نکردی من بدون بودن کسی و تو تنهایی چه کنم 

پیش خودت نگفتی این دختر اگه کسی رو نداشته باشه که باهاش حرف بزنه له میشه 

خیلی نامردی بخدا البته خودت خدایی دیگه اخه چی بهت بگم 

یه لحظه پیش خودت فکر میکردی باباش رو گرفتم خب مامانش میموند لااقل 

فقط بهت بگم خیلی بی انصافی اونقدری که گاهی ترجیح میدم اصلا وجود نداشته باشی 

لعنتییییی خستتتته شدم می فهمی اینو 

چقدر با در ودیوار خونه حرف بزنم چقدر خودمو گول بزنم اخرش واقعیت یه جایی خودش رو به رخ میکشه 

اونم وقتی اونقدر خودتو گول زدی و فکر میکنی همه چی عالیه مثل یه سیلی محکم توصورتت خودش رو نشون میده از اون سیلی هایی که برق از چشمت میپرونه و از یه خواب عمیق بیدارت میکنه

همیشه وقتی بعد ظهر از سرکار برمیگردم خونه تو سکوت خونه صدای اون سیلی محکم رو می شنوم و دردش رو حس میکنم 

یادمه وقتی مدرسه میرفتم تا همین یک سال ونیم پیش که مامانم بود وقتی برمیگشتم خونه  لباس در نیاورده تو اشپزخونه و خونه دنبال مامانم راه می افتادم و همه ماجراهای بیرون و اتفاقایی که برام افتا ده بودرو براش تعریف  میکردم همیشه با خنده میگفت تنها جایی که نمیتونی بیای دنبالم حمام و دستشویی 

یه سود دوطرفه بود مامان که به ندرت از خونه بیرون میرفت از اوضاع احوال باخبر میشد و من هم اینجوری خستگیم در می رفت



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها